حکایت افسانه؛ دختری که پس از 20 سال مادرش را پیدا کرد
به گزارش اخذ ویزا، روزنامه شهروند: از آن شب تلخ 20 سال می گذرد؛ همان شبی که پدر سه فرزندش را بین مسافران اتوبوس تقسیم کرد. دو دختر و یک پسرش را به سه خانواده مختلف داد تا بتواند با همسر جدیدش زندگی تازه ای را شروع کند. پدر در پی زندگی خود رفت و سه خواهر و برادر هم هر کدام به سرنوشت های مختلف دچار شدند؛ اما یکی از آنها سرگذشتش با بقیه کمی فرق داشت.
خواهر و برادر بعد از یک سال درنهایت به مادرشان رسیدند. مادر واقعی شان درست یک سال تمام کوشش خودش را کرد تا بالاخره توانست دو فرزندش را پیدا کند و آنها را از خانواده های جدیدشان پس بگیرد؛ اما از سرنوشت یکی از دخترها خبری نشد و هیچ ردی از او پیدا نشد. دوری او از مادر بیشتر از خواهر و برادرش طول کشید. او 20 سال تمام از مادر و خواهر و برادرش دور ماند تا اینکه بالاخره به وسیله پیج اینستاگرام گمشدگان این دختر توانست مادر و برادر واقعی اش را پیدا کند و آنها را ببیند. لحظه ملاقات فرا رسیده بود. مادری که 20 سال تمام انتظار کشیده بود، حالا دختر گمشده اش را در آغوش می کشید.
حالا دیگر سه خواهر و برادر به هم رسیده اند و به همراه مادرشان اشک مسروری می ریزند. یکی از خواهرها در آلمان زندگی می نماید؛ اما او هم از پیداشدن خواهرش بشدت مسرور است. او بود که از راه دور خواهر کوچکش را جست وجو کرد و درنهایت هم او را پیدا کرد. حالا افسانه 22 ساله بعد از سال ها برادر و مادر واقعی اش را در آغوش کشید. او که در این سال ها معمای دور ماندن از خانواده اش را نمی دانست، تازه متوجه شد که پدرش با او چه نموده است. این دختر جوان در گفت وگو با خبرنگار شهروند ماجرای این 20 سال دوری را روایت کرد:
چند ساله بودی که از مادرت جدا شدی؟
من دو سالم بود. پدرم مرا به یک خانواده دیگر داده بود؛ البته همان خانواده از من نگهداری نکرد، من دست به دست چرخیدم تا بالاخره یک خانواده سرپرستی مرا بر عهده گرفت و من در کنار آنها بزرگ شدم.
در این مدت می دانستی که چه اتفاقی برایت افتاده است؟
نه؛ نمی دانستم چه شده است. خانواده ام این موضوع را به من نگفته بودند تا ناراحت نشوم. نمی خواستند بدانم پدرم چه بلایی سرم آورده است و اینکه فکرم مشغول خواهر و برادرم گردد؛ فقط می دانستم که فرزند اصلی این خانواده نیستم و آنها مرا از سن دو سالگی به بعد بزرگ نموده اند.
هیچ وقت کنجکاو نشدی که خانواده اصلی ات را پیدا کنی؟
هر بار از خانواده ام درباره آنها می پرسیدم، سکوت می کردند. من هم چون هیچ اطلاعاتی نداشتم، هیچ وقت پیگیری نکردم. گاهی اوقات به آنها فکر می کردم ولی نمی دانستم آنها چه کسی هستند و من چطور به دست این خانواده رسیده ام.
در این مدت از زندگی ات راضی بودی؟
بله؛ خانواده ای که مرا بزرگ کرد، بشدت مهربان بود. آنها به من حتی بیشتر از بچه ها خودشان محبت می کردند؛ هر چه می خواستم برایم فراهم بود. آنها مومن و با ایمان بودند و باعث شدند که زندگی خیلی خوبی داشته باشم. پدر و مادرم را خیلی دوست دارم و همواره قدردان محبتشان خواهم بود.
دانشگاه هم رفتی؟
در حال حاضر سال آخر رشته عمران هستم و اگر بگردد می خواهم تحصیلاتم را ادامه بدهم.
خواهر و برادر ناتنی هم داری؟
بله؛ زمانی که این خانواده سرپرستی مرا بر عهده گرفت، خودشان یک دختر و پسر داشتند؛ یعنی من یک خواهر و یک برادر ناتنی هم دارم که آنها را هم دوست دارم.
چطور شد که مادر، خواهر و برادر واقعی ات را پیدا کردی؟
یک روز ادمین پیج گمشدگان با من تماس گرفت. او پشت تلفن تمام واقعیت ها را گفت. اینکه پدرم چطور مرا از مادرم و خواهر و برادرم جدا نموده است. تمام اتفاقات را برایم تعریف کرد و از من خواست به ملاقات مادر و برادرم بروم. اول حرف هایش را باور نکردم، ولی او گفت در این ملاقات آنها مدارک لازم یعنی شناسنامه هایشان را می آورند تا موضوع برایم ثابت گردد. من هم چون دیدم صحبت هایش به واقعیت نزدیک است، به ملاقات مادر و برادر واقعی ام رفتم.
آنها چطور تو را پیدا نموده بودند؟
زمانی که وارد این خانواده شدم، پدر و مادرم نام و فامیلی مرا تغییر ندادند. با همان نام خودم مرا وارد شناسنامه هایشان کردند. برای همین آنها هم به وسیله ثبت احوال توانستند مرا پیدا نمایند.
وقتی متوجه سرگذشتت شدی، چه احساسی داشتی؟
شوکه بودم. باور نمی کردم که پدرم چنین کاری نموده باشد. موضوع را به خانواده ام گفتم و آنها هم حرف های آن زن را تأیید کردند. در این مدت همواره حس می کردم که مادرم باید زن خوبی باشد. با خودم می گفتم سرنوشتم هر چه بوده باشد، مادرم خوب بوده؛ یک مادر نمی تواند فرزند کوچکش را رها کند. برای همین همواره تصویر خیلی خوبی از مادر واقعی ام در ذهنم بود. وقتی ماجرای اصلی را فهمیدم، متوجه شدم که حس هایم غلط نبوده و مادرم در این ماجرا بی تقصیر بوده است. او چندین سال را در پی من گشته بود
حالا که مادر واقعی ات را پیدا کردی، می خواهی چه کار کنی؟
برادرم را دیدم و با خواهر واقعی ام هم صحبت کردم. او در آلمان زندگی می نماید. مادرم را هم در آغوش گرفتم. حالا دیگر معمای ذهنم حل شده و می توانم راحت تر زندگی کنم ولی به هیچ وجه نمی توانم خانواده ای که مرا بزرگ نموده اند را رها کنم. از حالا به بعد دو خانواده دارم.
مادرم دیگر گریه نمی نماید
باور نمی کرد خواهرش را پیدا کند. سال ها در پی او گشته بود. همواره در ذهنش برایش سوال بود که خواهر کوچکترش الان کجاست، چطور زندگی می نماید. این فکر را که نکند خواهرش در عذاب باشد، او را رها نمی کرد، حتی نمی دانست که خواهرش مرده یا زنده است، اما حسی درونی به او می گفت که خواهر کوچکش گوشه ای زندگی اش را می نماید تا اینکه بالاخره این دوریه 20ساله به سرانجام رسید.
شهرام 28ساله درباره این ماجرا به شهروند می گوید: من 8ساله بودم، آرزو 4ساله و افسانه هم دو سال داشت که پدرمان ما را بین مسافران یک اتوبوس تقسیم کرد. پدر و مادرم از هم جدا شده بودند. حضانت ما با پدرمان بود. اما پدرم بعد از آشنایی با یک زن تصمیم عجیبی گرفته بود. آن زن شرط نموده بود درصورتی با پدرم زندگی می نماید که ما نباشیم.
پدرم هم ما را به یک اتوبوس برد و شبانه هرکداممان را به یک نفر داده بود. من و آرزو را یک خانواده برده بودند، ولی افسانه دست به دست چرخیده بود. بیچاره مادرم، یک سال زحمت کشید تا بالاخره توانست من و آرزو را پیدا کند، اما هرچه گشت، نتوانست افسانه را پیدا کند. خواهرم ناپدید شد و هیچ وقت نتوانستیم او را پیدا کنیم. ما از او دور ماندیم و در این مدت حتی نمی دانستیم افسانه کجاست.
مادرم گهگاهی گریه می کرد و می گفت دخترم الان کجاست، چطور زندگی می نماید. تمام دعای ما این بود که افسانه زندگی خوبی داشته باشد و در رنج و عذاب نباشد. وقتی رنج مادرم را می دیدم، خیلی عذاب می کشیدم. هم من، هم آرزو خیلی دوست داشتیم افسانه را پیدا کنیم تا اینکه آرزو با پیج گمشدگان آشنا شد. موضوع خواهرم را مطرح نمود و آنها هم مشخصات افسانه را گرفتند، خیلی ناامید بودیم. با این حال آرزو مرتب از آلمان پیگیر این ماجرا بود. عوض نشدن نام و فامیل افسانه خیلی به ما یاری کرد. ادمین آن پیج به وسیله ثبت احوال بالاخره توانست خواهرم را پیدا کند. خودش با او صحبت کرد و ماجرا را گفت. باورمان نمی شد.
افسانه پیدا شده بود. با او ملاقات کردیم. خواهرم دانشجو است و خدارو شکر زندگی خوبی دارد. همین باعث آرامش و اطمینان خاطر مادرم شد. دیگر مادرم نگرانی ندارد. او دیگر اشک نمی ریزد. حالا دیگر همه بچه هاش کنارش هستند. از پدرم هم هیچ خبری نداریم. هیچ وقت هم سعی نکردیم از او خبری بگیریم.
پ
منبع: برترین ها